۱۳۹۵ دی ۲۶, یکشنبه

کوسه در جکوزی غرق شد


برای کوسه، ۱۹ دی ماه یک روز خسته کننده دیگر بود. بعد از یک جلسه کسالت بار با راسوها و گورکن های تشخیص مصلحت،  جوجه کباب برای نهار می چسبید. دکتر سفارش کرده بود که کمتر کباب بره بخورد چون چربی خونش بالا رفته بود. شنیده بود که شترمرغ چربی اش کمتر است برای همین شترمرغ بریانی سفارش داد با سوپ آووکادو برای پیش غذا و ژله توت فرنگی برای دسر. 

بعد از نهار طبق روال یکشنبه ها راهی استخر کوشک شد. کوسه خوش داشت تنهایی و بدون سرخر شنا کند. برای همین همیشه استخر را برایش قرق می کردند. موقع ورود به دی جی استخر دستور داد برایش سی دی مورد علاقه اش را بگذارد که معجونی بود از ام کلثوم، عبدالباسط،  فرانک سیناترا، آهنگران و چند تا سرود هیجان انگیز فارسی و عربی که اسم خواننده شان را نمی دانست. 

طبق معمول راننده و محافظانش دستور داد تنهایش بگذارند. آنها هم از خداخواسته به پاویون استخر  رفتند تا مسابقات کشتی کج را تماشا کنند. 
کوسه که از نهار مفصل سنگین و خواب آلوده شده بود به آرامی لخت شد و با شرتی که تا تا زیر زانویش می رسید زیر دوش رفت. مدت زیادی زیر دوش ماند. عادت داشت زیر دوش به سالوسان و دسیسه پردازان دور و برش فکر کند. مدت زیادی زیر دوش ماند. در پایان قدری نرمش کرد و وارد استخر شد. عادت داشت تا نفس دارد شنا کند. اخیرا مسافتی که می توانست شنا کند کمتر و کمتر شده بود. اما کوسه منضبط بود و نمی خواست برنامه شنایش را به هم بزند. با خودش عهد بسته بود قبل از اینکه تا آخرین نفس شنا نکرده وارد جکوزی نشود. وارد آب که شد انگار جان تازه ای گرفته شروع به جست و خیز کرد. طبق معمول ماهی های پلاستیکی کوچک و بزرگ در آب انداخته بودند تا کوسه بتواند برای شکار آنها به هر جهت شنا کند و سرگرم شود. در سال های اخیر این بهترین تفریح زندگی اش شده بود.

صدای ام کلثوم اوج گرفته بود. غریزه شکارش زنده شده بود. یکی دو متر زیر آبی شنا کرد تا به اولین  ماهی رسید. ماهی را گرفت و به شدت پرت کرد بیرون استخر. لبخندی زد و به ماهی بعدی که دو سه متر جلو تر بود حمله ور شد. اما به محضی که خواست چنگ بزند و ماهی را بگیرد دستش سست شد. یک لحظه احساس کرد نفسش تنگ شده و چشمش سیاهی می رود. ماهی پلاستیکی قرمز جلو چشمش داشت بالا پایین می رفت و بهش پوزخند می زند. گیج شده بود.

یک لحظه روی پاهایش ایستاد و زیر لب زمزمه کرد: «** خوار و مادر هرچی ماهی».

از خیر ادامه شکار گذشت. برگشت و به آرامی به سمت لبه استخر حرکت کرد. توی دلش گفت «اوصیکم عبادالله بالجکوزی» و روانه جکوزی شد تا دمی بیاساید.

همیشه عادت داشت چرت مفصلی در جکوزی بزند. شنیده بود برای سلامتی خوب است و پوست را جوان می کند. به سختی توانست جثه سنگینش را از استخر بیرون بکشد و هن هن کنان خودش را به جکوزی برساند و خودش را روی سکوی نرم جکوزی ولو کند. چشمانش را بست. سرش گیج می رفت. سخت تر نفس می کشید و چشمانش سیاهی می رفت. تجربه چنین وضعی را نداشت. درد شدیدی قفسه سینه اش را فرا گرفت. نفسش بند آمده بود. به سختی دهنش را باز کرد تا رئیس محافظانش را صدا بزند و کمک بخواهد. صدای آهنگران در استخر طنین انداز شده بود: «ای لشکر صاحب زمان آماده باش، آماده باش... بهر نبردی بی امان آماده باش آماده باش». ناله ای از دهان کوسه در آمد: «آقا رحیم!» اما وسط هیاهوی نوحه صدایش گم شد. هم جا تاریک شده بود. دیگر چیزی نمی شنید.درد امانش را بریده بود. احساس کرد قلبش ناگهان ایستاده. دوباره آخرین تلاشش را کرد که فریاد بزند

اما  زوزه ی آهنگران همچنان طنین انداز بود: «بهر سرافرازی ببند بند شجاعت بر سرت... بهر ملاقات خدا بنا معطر پیکرت...».

دیگر چیزی نمی شنید. درد وحشتناکی سینه اش را فرا گرفته بود. همه چیز تیره و تار شده بود. بدنش سست شد و داخل جکوزی افتاد. نیم ساعت بعد اتفاقا یکی از محافظ ها سر رسید تا ببیند حاج آقا چیزی میل دارد یا نه. اما کوسه مرده بود. کوسه در جکوزی غرق شده بود.